ذوالفقار
کوه پرسید ز رود ، زیر این سقف کبود ، راز ماندن در چیست ؟ گفت در رفتن من ... کوه پرسید و من ؟ گفت در ماندن تو ... بلبلی گفت و من ؟ خنده ایی کرد و گفت ، در غزلخوانی تو ... آه از آن آبادی ، که در آن کوه رود ، رود ، مرداب شود ، و در آن بلبل سرگشته سرش را به گریبان ببرد ... من و تو بلبل و کوه و رودیم ، راز ماندن جز ، در خواندن من ، ماندن تو ، رفتن یاران سفرکرده مان نیست ، بدان !
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/12/16ساعت
6:5 عصر توسط سلمان نظرات ( ) |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |